رخت خوابهای سنگین روی ایوان عریض جا گرفته بود. مادربزرگ اتاقک سفید توری را مقابلم گرفت.
- اول اینو بزن
از ترس نیش پشهها قبول کردم. نمیخواستم اندک آرامشی که در آن جا پیدا کرده بودم بهم بزنند.
روی تشکی که بوی نا میداد دراز کشیدم و دستهایم را زیر سرم گذاشتم.
ازلابه لای شاخههای بلند درختان سپیدار، به آسمان چشم دوختم.
ابرها در گوشه گوشه آسمان خودشان را جمع کرده بودند. آسمان دلش گرفته بود.
درست مثل مادرم ، مثل وقتی که میخواست گریه کند، بغض میکرد و گوشه گیر میشد.
شاید آسمان هم میخواست ببارد. بارانی نه مقطع بلکه آبشاری بلند.
مثل اشکهای دختر، که تمام شدنی نبود
یا رد خونی که ادامه داشت.
دل آسمان به اندازه تمام خاطرات تلخ من گرفته بود
(کاش میبارید. کاش این بغض کهنه میشکست)
روی گلوی برجسته ام دست کشیدم. سعی کردم چیزی را که ده روز در آن جاخوش کرده بود و میخواست خفه ام کند، آرام کنم.
تصویر آن لحظه دست از سرم برنمیداشت
تصویر هولناک یک جنایت ،یک مرگ بی دلیل
بازدید : 373
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 23:36