loading...

فاطمه رستم زاده

واگویه های یک نویسنده .... در مسیر نوشتن

بازدید : 369
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 23:36


فرار از وقایع بد فقط آنها را به تعویق میاندازد. و الّا دنیا آنقدر کوچک است که نمی‌توان از هیچ حادثه‌‌‌ای گریخت . مثل فرار ده ساله‌ی من.آن روز، روز مواجه با آن علت‌های فرار بود.

آبی به صورتم زدم و در آینه‌ی بالای روشویی به خودم خیره شدم. به همان اندازه که در طی این سالها آینه بی تغییر مانده بود، من تغییر کرده بودم.
دوست نداشتم آنچه می‌بینم،آنها هم شاهدش باشند. چشمهای قرمز و بی حال. صورت رنگ پریده و اصلاح نکرده ، موهای پریشان و ذهنی پریشان تر.
اصلا برایم مهم نبود که خوب به نظر بیایم، فقط نمی‌خواستم بهانه‌‌‌ای دستشان بدهم.
بهانه‌های واهی برای دلسوزی‌های بی مورد و در آخر انداختن تمام تقصیرات به گردن پدرم
صورتم را اصلاح کردم و داخل حمام شدم. چند دقیقه‌‌‌ای ذهنم را زیر دوش آب سرد گرفتم تا آرام شود. سعی کردم زخم تازه را ببندم تا زخم کهنه آماده باز شدن شود.
با هوله کوچکی که روی دوشم بود از حمام بیرون آمدم. داشتم نم موهایم را می‌گرفتم که
صدای آرامی‌سرم را به طرف آشپزخانه چرخاند.
مادربزرگ اسپند به دست و زمزمه کنان به طرف من می‌آمد.
دود اسپند و نفس دعاگویش را به سوی من فرستاد
- ماشالله بهت سیاوشم چشم نخوری مادر
لبخند تلخی زدم.
نمی‌دانستم کجای زندگیم را میخواهند چشم بزنند. زندگی که دوست داشتم برای همیشه چشم از آن بردارم؟
- مادر چمدونت رو ببر توی اتاق. اونجا مال خودت راحت راحت باش
معنی این حرف را می‌فهمیدم
خانه مادربزرگ یک اتاق خواب داشت و این یعنی تمام این خانه متعلق به توست
بعد از انتقال چمدان، به حیاط رفتم. حیاط ۷۰۰ متری که خانه را در برگرفته بود .
به انتهای باغچه کوچکی که در جلوی حیاط واقع شده بود رفتم. خانه را در چشمانم قاب کردم.
این خانه،خانه‌ی خاطرات تلخ و شیرین من بود.
قبل از اینکه مادرم را از دست بدهم محل فرار بود و بعد از آن دلیل فرار
انگار خودم را با هم سن و سال‌هایم می‌دیدم که در حال بازی و ورجه ورجه بودیم.
خانه‌‌‌ای ویلایی که گرد زمان بر آن نشسته بود شیروانی‌های آجری رنگش رنگ باخته و کمی‌از سقف چوبیش را موریانه خورده بود. نرده‌های گچیش زخم برداشته بود و ستون‌های فلزی استوانه ایش نیاز به رنگ دوباره داشت.
چند درخت پیر را که سالیان سال در آنجا زندگی میکردند کشته بودند.لابد برای باز شدن پارک اتومبیل‌هایی که هرازچندگاهی میخواستند به آنجا سری بزنند.
خانه مثل صاحبش پیر بودو سرشار از خاطره، با آنکه شکسته شده بود اما هنوز زیبا بود.
چهار پله کوتاه به ایوان منتهی می‌شد. دری کشویی ایوان را به راهروی پهنی که نشیمین خانه محسوب میشد، وصل میکرد. این خانه مرکب از سه اتاق بود. همه معمولی بودند. در انتهای نشیمن آشپزخانه‌‌‌ای بزرگ که پنجره‌هایش رو به حیاط پشتی باز میشد و در طرف راست این‌هال کوچک اتاق خواب و طرف چپ آن اتاقی کمی‌بزرگتر به عنوان پذیرایی
چند پنجره از این اتاق‌ها به طرف ایوان ۲۴ متری باز میشد. آن روزها همیشه از آن دریچه‌ها داخل ایوان میپردم
ولی حالا به پنجره‌هایشان دزدگیر زده بودند
سیاوش
به سمت صدا برگشتم.
دقیق نگاه کردم خاله نسرین بود که با آغوش باز به سمتم می‌آمد.
صورتش بیمارگونه و ماتم زده مینمود اما مثل قدیم چهره و نگاهی دلپذیر داشت.
قبل از اینکه بتوانم خودم را جمع و جور کنم و بفهمم باید چگونه برخوردی داشته باشم، بغلم گرفت
پشت سرش خاله مریم و خاله مژگان هم جلو آمدند.
ناخودآگاه کمی‌خودم رو عقب کشیدم و دستم را دراز کردم.
فقط به دست دادن قانع نشدند و صورتم را بوسیدند
چندقدم دورتر دختری حدود 20 سال چشم دوخته بود به من
نمیشناختمش.
سلام داد. پاسخش را به سردی دادم.
خاله مژگان خندید و گفت
- سیاوش نشناختیش؟
سرم را تکان دادم
- نه
- سحره
- سحر؟!
دقیق تر نگاهش کردم. سعی کردم به خاطر بیاورمش ،تنها شباهتی که با آن سحر کوچک داشت چشمهای تیله‌‌‌ای و لبهای کوچکش بود. حالا بلند قد بودو دیگر لاغراندام نبود.
شاید بیشترین چیزی که باعث شد باور نکنم سحر است نوع پوشش بود که با سخت گیری‌هایی که از شوهرِ خالهِ مژگان سراغ داشتم جور درنمی‌آمد.
به احتمال زیاد اقتدار بی چون و چرایش را طی این مدت از دست داده بود و برای حفظ اعتبار خود بهتر می‌دید دخترانش را رها کند.
- پس تو سحری! خیلی بزرگ شدی
قسمتی از موهایی که از جلوی شال سفیدش بیرون زده بود دور انگشتش پیچید و با خنده گفت
- انتظار نداشتی که همون قدر بمونم؟
لبخند زدم
- نه
مادربزرگ به استقبالشان آمد
با هم از پله‌ها بالا رفتیم. روی نرده‌های گچی نشستم. به غیر از خاله نسرین بقیه به داخل خانه رفتند. خاله جلو آمد و دستم را گرفت و با چشمهای غمگینش به من خیره شد.
آرام از نرده‌ها به زیر آمدم و همان جا کنارهم نشستیم
به او احساس بدی نداشتم،چون مادرم فقط با او صمیمی‌بود. شاید به دلیل شباهتی که بهم داشتند.

خودم را، از خودم بپرس؟!!(2)
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی