هوای خنک بارانی همه را به ایوان کشانده بود. کنارمادربزرگ و خاله نسرین رو به حیاط نشسته بودم.
صدای برخورد قطرات باران روی برگهای پهن درخت انجیر روحم را نوازش میداد. نسیم خنکی که گه گاه میآمد، ذهن گرگرفته ام را آرام میکرد.
تحمل نگاههای سنگینشان در آن فضای دلنشین کمیممکن به نظر میرسید.
خاله نسرین سیب پوست گرفته را با لبخندی داخل بشقابم گذاشت. خاله مژگان سینی چای را وسط ایوان قرار داد و خود روبه من به نردهها تکیه داد.
با دست بازوهایش را بغل گرفت و گفت
- هوا چقدر سرد شده. خدا کنه این بارون برای برنجا بد نباشه
مادر بزرگ گفت
- هرچی بشه خیره، خدا هیچوقت بد بندههاشو نمیخواد
نگاهش کردم. لبخندی روی لبم نشست (خوش به حالش همیشه از همه چیز راضیه)
خاله مریم گفت
- آره خدا بد نمیخواد این بندهها هستن که به هم بد میکنن
بعد نگاه معناداری به خاله مژگان انداخت
خاله مژگان دنبالهی حرفش را گرفت. اما به جای اینکه او را مخاطب قرار دهد نگاهش را به طرف من برگرداند.
- مطمئن باش خدا بی جواب نمیگذاره
سری به تاسف تکان داد و بعد نفسش را با آه بیرون داد و پرسید
- ازشون خبر داری؟
- از کیا؟
- بابات و خانومش
سعی کردم کش دار گفتن خانومش را نشنیده بگیرم
- اوهوم خوبن
- معلومه که باید خوب باشن شنیدم بچه دار هم شدن
سرم را پایین انداختم و سیب داخل بشقاب را چهار قاچ کردم. سحر بلند شد و روی پلهها نشست.خودش را با گوشی اش مشغول کرد.
- بالاخره تو هم صاحب برادر شدی
هر قاچ را دو تکه کردم
- البته اگه بدونه تو داداشش هستی و بگذارن داداش صدات کنه
هر تکه آن را نیم کردم .
آهی کشید و ساکت شد. خاله مریم دنبالهی حرفش را گرفت
- مطمئن باش خدا فقط نگاه نمیکنه، اینجوری تنهاتوی یه شهر بی در و پیکر ولت کردن و خودشون روی خون مادرت خونه ساختن
خاله نسرین لب پایینش را گازگرفت
مادربزرگ زیر لب گفت
- استغفرالله
خاله مژگان گفت
- راست میگه شک نکن دنیا همیشه یه جور نمیچرخه، یه روز میزنتشون روی همین زمین گرم
و با دستش محکم روی زمین کوبید
سحر لحظهای برگشت و باز سرش را داخل گوشیش کرد
بازدید : 370
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 8:37