امشب نگذاشتم حرفش را بزند
چندبار توی حرفش زدم و گفتم «اینطوری بگو ، نه اونو حالا نگو و...»
دو ساعتی هست که لال شده و دیگر حرف نمیزند
چشمانش را بسته و نمیگذارد با چشمهای خاکستریش دنیای داستانم را ببینم
حتی حس میکنم گوشهایش را هم گرفته
چون چیزی نمیشنوم
آخرین بار روی ایوان دیدمش
هوا گرم و شرجی بود. صدای جیرجیرکها سکوت شب را بهم میزد.
بازدید : 397
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 23:36